نمایشگاه فرانکفورت 3 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

داستان سوم : صبحانه، نهار و حتی شاید شام  

 

 

روز  پرکاری در  پیش  داشتیم ، خوشبختانه  علی و مجید هم خیلی اهل خواب نبودن ........... پس ساعت هفت صبح  لباس پوشیده توی غذاخوری  مشغول  انتخاب صبحانه بودیم ،

روی  میز صبحانه  مجموعه ای ازمواد غذایی خوشمزه ومقوی  با چیدمانی زیبا دیده می شد شامل:

انواع  قهوه : اسپرسوماچیاتو، کاپوچینو ،  اسپرسو

نوشیدنی های دیگر: چای ، انواع آب میوه، آب معدنی و .....

محصولات ارگانیک : انواع کره و پنیر، خامه ، انواع مربای خانگی ، بهترین انواع عسل ارگانیک ، تخم مرغ، نیمرو، سوسیس سرخ شده ، انواع کالباس ، ماهی و پنیر، شیرینی و کیک و انواع نان ها .

درهمین زمان مدیره رستوران که خانمی حدود چهل و پنج ساله بود با قدی بلند و اندامی متناسب به من نزدیک شد و آرام و مودب گفت:  ببخشید اقا....

با لبخند  گفتم : بفرمایید

ادامه داد : شما ایرانی هستید؟

پاسخ دادم : بله، چطور مگه ؟.......

گفت : از قبل به ما اطلاع داده شده  ایرانی ها ازمحصولاتی که گوشت خوک درآنها بکارمی ره یا نوشیدنی هایی که حاوی الکل هست استفاده نمی کنند .

متوجه منظورش شدم  با لبخندی دوستانه گفتم : البته این غالبا" صحیح است ،اما صد درصد نیست ...... و ادامه  دادم حالا موردی هست که این رو میفرمایید .

پاسخ داد : با دست به بخشی از کالباسها و سوسیس ها اشاره کرد و گفت : راستش ، همینطور که می بینین اینها همه ازگوشت خوک درست  شده ، ما چون  میهمانان  مختلفی داریم ، نمیتوانیم ازاین محصولات سرمیز صبحانه استفاده نکنیم .......... اما زیر هر یک نوشتیم ، که چه  نوع و ازچه موادی هستند .....

گفتم : بله دیدم ...... بابت این یادآوری تون متشکرم.

ادامه  داد : البته من دیروز و امروز دیدم که هموطنان شما  با اشتیاق از سوسیس و کالباس های تهیه شده ازگوشت خوک استفاده می کنند ، تلاش کردم برایشان این مطلب راتوضیح  دهم ..... اما هیچیک ازآنان نه زبان آلمانی ونه انگلیسی نمی دانستند. به  همین دلیل مزاحم شما  شدم که به سایر میهمانان ایرانی این مطلب را یاد آوری  کنید ...... که مشکلی پیش نیاید ............

باز هم تشکر کردم و بعد ازانتخاب صبحانه به سرمیزی که بچه ها نشسته بودند رفتم، شیطنتم گل  کرده بود ...... علی پرسید عمومشکلی  پیش اومده ؟ مدیر رستوران چی می گفت؟ ....

جواب دادم :  چیز مهمی نبود. می خواست ببینه راضی هستیم از منوی صبحانه؟ چیزی کم وکسر نداریم؟ .......... منم تشکر کردم ....... صبحانه رو خوردیم  و به طرف نمایشگاه حرکت کردیم ....... ساعت  دهصبح  درهای نمایشگاه رو به بازدیدکنندگان باز شد . سرمون خیلی شلوغ بود ،  مشغول  پاسخ به مراجعه کنندگان  به غرفه بودیم که خانمی که مسئول غرفه امارات بود و من دیروز کمکشون کرده بودم. خودش رو به من رسوند وگفت : امروز  نهار میهمان اونها هستیم ....... تشکرکردم وگفتم مزاحمشون نمی شیم ..... اما خیلی اصرارکرد . داخل غرفه ازدحام شده بود و باید به مراجعه کنندگان می رسیدم  ؛ پس  برای اینکه خلاص بشم و بکارهام برسم  قول دادم نهار  رو با اونها بخوریم ..... با گرفتن قول مساعد رفت  بطرف غرفه خودشون ....... منهم سرگرم  کار خودم شدم ......... ساعت یک نمایشگاه برای صرف نهار یک ساعت اعلام تعطیلی شد . مشغول جمع وجور کردن  غرفه بودیم که دیدم همون خانم به طرفم می آد ...... وقتی به من رسید پرسید : آماده هستید ؟

گفتم : نفرمودید مناسبت این  دعوت چه هست؟

گفت: سرمیزغذا در موردش حرف میزنیم ....... راه گریزی نبود ...... به بچه ها  گفتم غرفه را ببندند تا بریم  برای نهار ..... علی عکس العمل خاصی نداشت اما  مجید سرو گوشش شروع کرد بجنبیدن ، به رستوران  وی آی پی نمایشگاه رفتیم  دربین راه گفتم :  خب ما میزبان را باید به چه نامی صدا بزنیم؟

دعوت کننده ما  پاسخ داد : ببخشید فرصت نشد خودمون رو معرفی کنیم . من یُمنا هستم  و همکارم وانیا .من مدیر روابط عمومی انتشاراتمون هستم و وانیا هم  معاون من  هست ........ بلافاصله پرسید و شما؟

گفتم من احمد ، ایشون علی وایشون مجید . بچه ها سری به معنی خشنودی ازآشنایی با هم تکان دادن . میهماندار رستوران ما را به میزی که ازقبل  رزرو شده بود راهنمایی کرد و دستورغدا دادیم . تا آمده شدن.....  و سرو  غذا ، علت این دعوت را جویا شدم ، یمنا بدون مکث گفت راستش من مدتها درفکرهستم که یک انتشارات  شخصی درامارات  تاسیس کنم . ازانجا که مادرم ایرانی است ، بسیارعلاقمند  هستم با یک شریک ایرانی این کار را انجام بدم. توی چند سال گذشته ناشران ایرانی شرکت کننده را زیرنظر داشتم ..... اما هیچ کدوم بنظرم حرفه ای نرسیدند ........... تا دیروز که شما مشغول غرفه آرایی  بودید متوجه شدم  نوع  برخورد و نگاه شما  به نمایشگاه متفاوت هست ....... وانیا را فرستادم و یکی ازکاتالوگ هاتون را گرفت و آورد. من دیشب همه آن را بررسی ومرور  کردم. متوجه شدم قضاوتم درمورد شما درست بوده ، به همین دلیل تصمیم گرفتم با شما وارد مذاکره بشم .....

پرسیدم  :  خب قضاوت شما چی بوده و چگونه فکر کردید و چرا به  این  نتیجه رسیدید ، ..... که کار من با دیگران همکاران ایرانیم متفاوت هست ؟ .....

گفت : فهمیدن این مسئله کارمشکلی نبود ....... شما از یک کاتالوگ ساده  اما درست طراحی شده ....... هم از نظر مفهومی و هم از لحاظ گرافیکی استفاده کردید برای عرضه کارهاتون . انتخاب آثاری که ارائه می کنید مشخص است با تسلط کافی و درست انجام شدن ، معمولا" همکاران شما در دوره های گذشته با آثاری شرکت می کردند. که مورد استفاده بومی داشت و فاقد قابلیت عرضه بین المللی بود . اما من درکاتالوگ شما ، حتی با یک عنوان کتاب هم روبرو نشدم  که نشه هرجای دنیا  عرضه اش کرد  ....... این  نشون میده  شما با نشربین المللی کاملا آشنایی دارید. و بعدهم تسلط شما به زبان و شیوه مذاکره همه نشان دهنده  توانمندی بالای شماست ...... حسابی چوب کاریم کرد ....

تشکر کردم و گفتم ......  البته مجموعه ما بنگاه ادبی هست ، و ما ناشر نیستم ..........

 حرفم رو  قطع کرد و گفت : این را می دانم  ، ولی درعوض من یک ناشر هستم و  بنگاه نیستم و دنبال شریکی هستم که بتواند کتابهایم را در دنیا عرضه کند .

گفتم " بهترین بنگاه های دنیا درانگلیس وآلمان مستقرهستند.

جوابداد : همشون دماغشون پرازباد است و شکم هاشون سیره

گفتم  : یعنی ما گرسنه هستیم ؟.....

گفت : نه سوء تفاهم نشه ، منظورم این نبود. دلداریش دادم که منظورش رو فهمیدم و باهاش شوخی کردم.

اشاره کردم : خب شما ناشر هستید

گفت : نه ، عاشقم .........

جا خوردم ..........  گفتم : بله ؟ !!!!!! ........

گفت : عاشقم ، ........  من این کاررا برای پول انجام نمی دم .......... من  عاشق این حرفه هستم .

ظاهرا جواب ها رو توی دلش پشت سر هم چیده بود ؟

با اینحال پرسیدم چطور به این زودی اقدام کردید برای این پیشنهاد ؟ فکر نمی کنید بهتر بود تا آخر نمایشگاه صبرمی کردید و بعد ازبررسی بیشتر روز آخر تصمیم می گرفتید برای این  کار ،

گفت : نه ، فکر نمی کنم شما بدون برنامه اومده باشید نمایشگاه ، حتما" قرارهای زیادی دارید که از پیش تعیین شده و از این لحظه به بعد تا آخرین لحظه نمایشگاه ، دیگه نمی شد با شما حرف زد .........

راست می گفت واقعا"  هیچ وقت خالی برام تا آخرنمایشگاه وجود نداشت ........ فهمیدم دختر با هوش و زیرکی هست .

گفت : ازتون خواهش می کنم دراین مورد فکر کنید و به من جواب بدید ........ قول دادم که اینکار را بکنم. درهمین لحظه میهماندار با میز سیارغذاهای سفارش داده شده از راه رسید  ومشغول خوردن  شدیم ....... درطول نهار مجید رو زیر  نظرداشتم تمام وقت تو نخ وانیا بود ...... اما علی بدون هرگونه  واکنش ویژه غذاش رو تموم کرد ..........

درپایان نهار ضمن تشکرگفتم : ...... متاسفانه امشب ما شام  میهمان  اتحادیه ناشران فرانکفورت هستیم ....... و  نمیتونم  به شام دعوتتون کنم ....... البته اگر تمایل داشته باشید میتونید ما را دراین میهمانی  همراهی کنید ......

 گفت : اما  این  صورت خوبی ندارد ، ما که دعوتنامه  نداریم.

گفتم : نه مشکلی نیست ........... چون کسی که من را دعوت  کرده  معاون اتحادیه و برگزارکننده اصلی این میهمانی ست و دعوتش هم محدود به شخص من نبوده ، بلکه من رو با همکارانم  دعوت  کرده . خب این امکان هم وجود داره که ما با هم ، همکار شویم ......... پس می توان گفت شما نیزهمکار ما هستید ......

گفت : اگر اینطور است که خیلی هم خوشحال خواهیم شد .........

میهمانی ساعت ده شب شروع می شد و تا نیمه شب ادامه پیدا میکرد . پس نشانی هتلشان را  گرفتیم و قرار شد نه و نیم هتل اونا باشیم. تا به اتفاق بریم به میهمانی اتحادیه ناشران فرانکفورت.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت
برچسب‌ها: رمان نمایشگاه کتاب فرانکفورترماننمایشگاهکتابفرانکفورتنمایشگاه فرانکفورترمان نمایشگاه کتاب

تاريخ : شنبه 25 آبان 1398 | 19:30 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.